ما وبعضیا

ہ سریــا اومدن↙ 乙er 乙er  ↘میکــنن تکبیــر ‘ تکتیــر کفگیــر ✘ sik↭tir✘ شیر فهـــــم شد ؟ واســــــــــہ همہ لاشیــــــــــایی کہ پــــــــــشت سرم زر زر کردن!/!! هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ•~ ﻫَـﺮﭼـﮯ ﺑﯿﺸﺘـَﺮ ﺑﮕـﯽ → ﭘُﺸﺘـِـــــــــــــــــــــــــﻤـﻮﻥ ✘… ּ ﻫَـﺮﭼـﮯ ﺑﯿﺸﺘـَﺮ ﺑـﺪﯼ ﻓـُﺤـــــــــــــــــــــــــﺶ ﺑــِﻤـﻮﻥ … ✘ ּ ﻫَـﺮﭼـﮯ ﺑﯿﺸﺘـَﺮ ﺑﺸـﮯ ﺿـِﺪﻣــــــــــــــــــــــــــــﻮﻥ … ✘ ּ ﺯﻭﺭ ﻧـﺰَﻥ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧـﮯ ﺑﺸـﮯ ﻣِﺜﻠﻤـــــــــــــــــــــــــــــﻮﻥ ✘ ﺷﻤـﺂ ﺯﯾـﺮ ﺯَﻣﯿـﻦּ … ﻣـﺂ ﺗﻮ ﺁﺳﻤــــــــــــــــــــــــــــﻮﻥ … ✘ ּ ﭘﺲ ﺑﺸﯿـﻦּ ﻓِﻠـﺎً ﺗﻮﯼ ﮐﻔـــــــــــــــ … ﺑــــــــــــــــــــــــــــــﻤـﻮﻥ

[ چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:, ] [ 15:35 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

تخته وگچ

دوستان این تخته واینم گچ هرکی یک جمله ی قشنگ بنویسه تا من اونو با اسم همون تو وبم بزارم ممنون

                                                                                                                           بااحترامMAN

[ پنج شنبه 21 خرداد 1394برچسب:, ] [ 15:3 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

عکس نوشته

[ سه شنبه 19 خرداد 1394برچسب:, ] [ 23:22 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

داستان تلخ


به نام همون خدایی که خودش خواست گریه کنم
اسمم رویاست از دروغ بدم میاد…دلم سادس عین دل ساده ی گنجیشکا…خرم ما خر تر از همه ی خرای دنیا
قضیه از اینجا شروع شد که چندسال پیش یه پسری یهویی جلو زندگی آرومم سبز شد …چندین ماه پیشنهاد دوستی داد اما من قبول نمیکردم دلم یه جا دیگه گیر بود …پیش پسر همسایمون فرزین…البته با همون فرزینم تازه بهم زده بودیم یه ماهی میشد…تقصیر من بود…همه چیو من خراب کردم…ارشد ارومیه قبول شد…ترسیدم …مثلا خواستم نازموبیشتر بکشه..آخه ۴سال بود که اون عاشق من بود من عاشق اون اما فقط با نگاه…بلاخره پیشنهاد داد ویه هفته باهم بودیم ج کنکور که اومد باهاش بهم زدم…خدا خدا میکردم دوباره برگرده پیشم…
اما..
که یه دفعه سروکله این پسره تو زندگیم پیدا شد …چند ماهی تو کفم بودو التماسمو میکرد که باهاش دوست شم با اینکه خیلی خوشکل و خوش اندامو خوشتیپ بودنمیخواستمش انصافا از لحاظ ظاهری همه چی تموم بود…ولی من دلم گیره یه نفر بود…فرزین
خیلی اصرار کرد اما جوابم نه بود..یه روز اومد تا دانشگا دنبالم…همه دوستام حسودیشون شده بود..نمیدونم شمارمو از کدوم از خدابی خبری گرفته بود…تا اینکه یه روز دیدم دوستاش زنگ زدن گفتن فلانی به خاطرت خودکشی کرده بیمارستانه…مامانش زنگ زد گفت پسرم داره به خاطرت میمیره التماسمو کرد که حداقل تا وقتی که خوب شه باهاش حرف بزنم…قبول کردم..آخه دلم سوخت…با ترامادول خودکشی کرده بود…یه ماه باهاش حرف زدمفقط تلفنی بهتر که شد خدافظی کردم واسه همیشه…التماس کرد ترکش نکنم اما نموندم چون فرزین خواب هر شبم بود
۲باره خودکشی کرد….۲باره قصه شروع شد…فقط به حرمت مامانش قبول میکردم….بعده خدافظی خواهرش پریا زنگ زد فحشم داد که داداشش به خاطر رفتنم معدش خونریزی کرده چون بعده خودکشا ضعیف شده بود معدش…گفت اگه داداشش طوریش بشه تقصیره منه و حلالم نمیکنن..شماره بیمارستان و اتاق داداششو داد بیمارستان لقمان… زنگ زدم خودش بود تو بیمارستان…صدای بیمارستان همه چی تابلو بود …صداش…ای خدا …خیلی ترسیده بوده…..رفتم امام زاده شمع روشن کردم با گریه گفتم خداجونم اگه فرزینم مصلحتم نیست باشه اصراری ندارم اما این غریبه رو هم نمیخوام لطفا یه کاری کن که فراموشم کنه…یادمه با گریه به خدا گفتم خداجونم اگه حتی یه قطره اشک سر این پسره از چشام بریزه تقصیره من نیستاچون همه چیو سپردم دست خودت…اما همین یه قطره اشک شد یه دریا…..
سرنوشت یه کاری کرد که این حرف زدنای موقتی من واسه خوب شدنش تبدیل شد به سه سال
با تموم صداقتم دیگه بعده چند ماه که عادت کرده بودم بهش …دیگه عاشقش شدمو شد دنیام شد نفسم شد زندگیم
دو سال از زندگیمون میگذشت…شده بودم واسش عروسک بعده کلاسام باید زود برمیگشتم خونه. و زود از خونه تکی میزدم که رسیدم…زیاد با دوستام بیرون نمیرفتم ….برامم مهم نبود آخه وقتی کسی دنیاته بسه دیگه
بعده دو سالیه روز که تو پارکبغلش کرده بودم…دقیقا یادمه۲۰آذر بود….هوا بارونی زمین خیس…..بغلش که کرده بودم دست کردم تو جیبش…عین همیشه دنیال شکلات بودم…که دوتایی باهم گازش بزنیم نصف مال اون نصف مال من….
اتفاقی یه برگه از تو جیبش در آوردم با اصرار خواست بگیره اما نذاشتم فتوکپی بود یه ورش از شناسنامش یه ور از کارت پایان خدمتش….وقتی خوندم مغزم منفجر شد سرم داغ کرد…
ای وای…..چی کشیدم من خدا تو اون لحظه…
اسمش تیمور بود بهم گفته بود طاها…فامیلی اشتبا تاریخ تولد غلط….تحصیلاتش یا امام زمان نوشته بودن رو کارت پایان خدمتش سیکل سوم راهنمایی….در حالیکه بابام فوق دیپلم مامانم لیسانس پرستاری داداشم مهندس مکانیک سیالات منم ترم ۴دانشگاه خونه ی ما پاسداران …..زبونم بند اومده بود.خلاصه اعتراف کرد که همه چیو چاخان گفته تا حالاو وضع مالیشون از وضع مالی سرایدار اداره مامانمم بدتره…کسی که تا دیروز پرشیای منو مسخره میکرد یه پیکان مدل ۷۰نداشت….مستاجر بودن و خونشون مال خودشون نبوده اون ماشینشم برا پسرعموش بوده…حرفاش تموم شد…هیچی نگفتم..فقط مژه بر هم نزده اشکام میریختن….پاهام انقد سست شدن که نشستم رو زمین….هوا سرد بود.زمینم خیس بود عین چشام۱۸آذر تولدمه اون روز۲۰آذر بود آخ که دل ۲روزم چه بد شیکست…من تک دختره مامان بابام بودم اما طاقت آوردم تحمل کردم …داشتم میلرزیدم اصلا گلگی نکردم…با خودم گفتم عیب نداره زندگی که فقط پول نیس…دوتایی با هم کار میکنیم زندگیمونو میسازیم….اما سر این قضیه تبخال زدم از زیر لب تا گردن…کل چونمو گرفته بود…مامانم هر دکتری که میشناخت برد….همه گفتن از استرسه…مامانم هاج وواج مونده بود آخه چه استرسی…اوایل خرداد ماه تبخالم خوب شد…فکرشو کنین چی کشیدم من…۴ماه کل چونه تا زیر گردنم زخم بود…موقع غذا خوردن یا حرف زدنو خندیدن دردم میگرفت..اون روز تو زیر همون بارون نشست کنارم رو زمین التماسمو کرد ترکش نکنم اندازه تموم دنیا ازم معذرت خواست و گفت ترسیده واقعیت و بگه قبولش نکنم…اندازه ی هر چی دل تنگتون بخواد گریه کردیم …اما مگه میتونستم ترکش کنم…دنیامو نفسمو…آدم بدون نفس میمیره…فقط بهش گفتم با دروغات دلمو شکستی قلبمو پاره پاره کردی نه به خاطر نداریت به خاطر خیانتت به صداقتم.باهم دوباره زندگی کردیم یه سال از این ماجرا گذشت
شب ولنتاین بودیه دختری ساعت یازده شب زنگ زد وبهم گفت از زندگی دوس پسرش برم بیرون…با تعجب گفتم خانم اشتبا گرفتین..مشخصات اون کثافتو دادو گفت از مردادماه باهمن و دختره اصفهانیه و مامانش آرایشگا داره وگفت به مامان میگفتم تو آرایشگا تا صبح درس میخونم اما با طاها سـ کـ س…و گفت دیشبم تا صبح باهم بودن و بعده سـ کـ سـ شون طاها که میره حموم دختره موبایلشو ورمیداره و شماره منو پیدا میکنه.باور نکردم دختره گفت فیلم سـ کـ سـ شونو ایمیل میکنه واسم.در حالیکه طاها الکی میگف از طرف شرکت واسه ماموریت میره اصفهان
چند روز بعد ایمیل کرد ما داشتیم میرفتیم خرید عید همون روز فرستاد.تو ماشین همش تو لپ تاپم بودم.مامانم گیر داده بود که شورشو درآوردمو ۲۴ساعته مشغولم.اما نمیدونست که دارم جون میدم.چه خریدی بود خدا.هر جا میرفتم پرو رو زمین مینشستم گریه میکردم من بودم و آینه ها..کل فیلمو ندیدم اما وقتی دیدم جای من اون دستش درو گردنشه دلم ریخت..من شکلات از تو جیباش در میاوردم..دختره لباساشو…بوس من کاکائویی شیرین…بوس اون شهوتی تلخ دیگه این قلبم ازجاش در اومد دیگه کافی بود فیلم..بستمش…رسیدیم خونه به دختره زنگیدم گفتم مامانش التماس کرد باهاش باشو دختره گفت مامانش التماس منم کرده…نگو مامانشم با پسرش همدستن.زنگ زدم به مامانش.همه چی راست بود.میدونین آخر قصم چی شد؟اون روزایی کا به بهانه خودکشی بیمارستان بودد و من زنگ زدم بیمارستان یه بار عمل آپاندیس داشته.یه بارم سر فوتبال دستش میشکنه عمل میکنن به منم گفته بود سر خودکشی از حال میره میفته دستشم میشکنه.مامانش خواست حلالش کنم اما با گریه گفتم لعنت خدا به کل خانوادتون.
خدا میدونهچقد تو گرمای تابستونا واسه جور شدن کاراشروزه نذری میگرفتم..چقد نماز حاجت میخوندم واسه جور شدن زندگیمونو سجده میکردم تا سر حد یک ساعت….یادمه یه بار تو سجده انقد گریه کردمو موفقیت و سلامتیشو از خدا خواستم که تسبیح تربتم با اشک چشمام گل شد…حال کردین؟گل خالص با نخ تسبیح…بعده دیدن فیلمو حرف زرن با مامانش قیدشو زدم امتحانای دو ترم آخرمو تو خماری دروغاش دادم…فیلمو که دیدم بازوی چپم از زیر بغل قفل شد دست چپم نیمه لمس شد کلی رفتم فیزیوتراپی تا خوب شدم……عجب عیدی داشتم من اونسال…عجب خریدی آخرش ماهی قرمزای تنگم با شوریه اشک چشام خفه شدن مردن از بس که گریه میکردم تو تنگ..و مامانم موند تو تعجب دستم….منیکه ۲ترم قبل اومدنش تو زندگیم معدل الف بودم معدل لیسانسم شد۱۵٫دیدین چی شد زندگیم؟الانم که همه چی شرط معدله…..خدایا یادته اون امام زاده؟یادته گریم واسه فرزین؟یادته گفتم سر این غریبه اشکم نریزه…خوب شاید خواستی بگی رویا میخوام واسم گریه کنی با صداقتی که اشک چشت تسبیحتو گل کنه……خدایا بازم دوستت دارم مرسی بالاخره نجاتم دادی…
خدای مهربونم لطفا همه رو به همه آرزوهای پاکشون برسون منم میون اونا و گناهامو به حرمت پاکیت ببخش…آمین

[ دو شنبه 18 خرداد 1394برچسب:, ] [ 19:9 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

بخونین فوق العاده است(نظر بدین)

حتما بخونید زیباست پشیمون نمیشید خیلی قشنگه

بار اول که دیدمش تو کوچه بود یه لباس گل گلی تنش بود ، با موهای خرمایی....

اومد طرفم و گفت :داداشی میای با هم بازی کنیم؟؟؟

بیا دیگه . . .

از چشای نازش التماس میبارید ،خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید !

همون یه نگاه اول عاشقش شدم،

سه سال ازش بزرگتر بودم قبول کردم و باهاش بازی کردم !

سالها گذشت هر روز خودم مدرسه میبردمش!

آخرش گفت: تو بهترین داداش دنیایی!

داغون شدم که عشقم منو داداش صدا میزنه !

گذشت و گذشت شب عروسیش خودم راهیش کردم.......

ماشین خودم ماشین عروسیش بود ، خودم رانندش بودم !

خودم اشکاشو پاک کردم با چشمای گریون بازم گفت:

تو بهترین داداش دنیایی!!!

سالها گذشت که تصادف کرد و واسه همیشه رفت.......

و حتی یه بار نتونستم بهش بگم آخه دیونه من عاشقتم میمیرم برات،،،،،

چشمای تو همه دنیامه،،،،،

یه شب شوهرش دفتر خاطراتشو آورد به من داد......

و اشکاشو پاک کرد و رفت..........

وقتی خوندمش مردم، نابود شدم ،

نوشته بود:

داداشی دوست داشتم عاشقت بودم ،اما میترسیدم بهت بگم میترسیدم........

داداشی امیدوارم زود تر از تو بمیرم که اینو بخونی........

داداشی بهم فش ندی،

داداشی ببخش عاشقتم،

داداشی همه آرزو هام تو بودی


[ پنج شنبه 14 خرداد 1394برچسب:, ] [ 13:42 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

سلامتی پسرا

ببیین دختر جون
.
.
.
پسر ورق نیست...................برش بزنی

سوزن پرگار نیست..............دورش بزنی

نوکرت که نیست...............سرش غر بزنی

عابر بانکت نیست...............واسش هی کنتور بزنی
.
.
.
.
پسر جونه............میخوایش باس خواهش کنی

آزاده........................نمیتونی رامش کنی

حرفش حرفه.........نباس امتحانش کنی

اگه ناراحته سعی نکن.............تو نمیتونی آرومش کنی

در قلبش که روت بسته شد.........عمرا بتونی بازش کنی

بیخودیم زور نزن.............نمیتونی با عجیجمات خوابش کنی

اینجوریاست

گفتم که در جریان باشی

به سلامتی هرچی پسره

[ پنج شنبه 14 خرداد 1394برچسب:, ] [ 13:28 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

فازم


 نه فازم غمه
♚نه سرگرمی کمه♚
✌اونی که لیاقت داره مال منه✌
اونیـــ م که لیاقت نداره خُب
مـــالـ هـــمــ ـه

[ پنج شنبه 14 خرداد 1394برچسب:فازم,خخخخخخخخخ, ] [ 13:25 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

بخونین فوق العاده است(نظر بدین)

 سلام مصطفی هستم 32سالمه.بخاطر آرامش وجدانم و اینکه شاید این متن ب دست امثال من برسه این متن رو مینویسم.امیدوارم درسی باشه برای بقیه... چند سال پیش با پریسا آشنا شدم و چون دختر پاکی و معصومی بود بعد ازمشورت وتایید خانوادم باهم ازدواج کردیم. زندگی معمولی و آرومی داشتیم.بعداز دوسال کم کم هوس کردیم بچه دار بشیم.و من وقتی تصور میکردم بابا میشم تمام وجودم رو آرامش و یه حس خاص ک فقط بابا ها میتونن درک میکنن، فرا میگرفت. برادر و خواهرانم همه شون پسر داشتن. ولی من همیشه از خدامیخاستم بچم دخترباشه. باهمسرم توافق کردیم ک فقط یک بچه داشته باشیم و من از صمیم قلب آرزو میکردم بچمون دختر باشه. همسرم دوماه حامله بود ک باهم ب مشهد رفتیم و چون شوق و ذوق زیادی ب بچه داشتیم کلی لباس و عروسک خریدیم.پریسا بمن میگفت فقط از خدابخواه بچون سالم وصالح باشه.ولی من میخندیدم و میگفتم سالم باشه صالح باشه دختر باشه..... وقتی از مشهد اومدیم اتاق بچه رو تزیین و مرتب کردیم .گذشت وگذشت. پریسا 4ماهه حامله بود سونوگرافی رفت و دکتر گفت بچه تون سالمه و دختره... نمیتونم بیان کنم ولی خدارو بخاطر لطفش خیلی شکر کردیم. گذشت وگذشت.... من و پریسا بخاطر شرایطش رابطه زناشویی مستقیم نداشتیم.. ولی بخاطر روحیه پریسا و مخصوصا خودم نمیذاشتم رابطه جنسیمون سرد بشه.. متاسفانه ی کم اراده من سست شده بود..یکروز ک با یکی از دوستام تو مغازه نشسته بودیم بهم پیشنهاد داد ک وقتیکه مادرش خونه نیس یکی از دوست دختراشو ببریم خونشون... منم شرایطم طوری بود ک دوستم بیشتر وسوسم میکرد...قبول کردم و ..... . گذشت... تا اینکه باز این کار و هر بار با یه خانم تکرار شد... دیگه احتیاجی نبود ک طرفه پریسا برم. از اینکارم لذت میبردم.. پریسا همش بمن کنایه میزد اما من جدی نمیگرفتم و میگفتم من منتظرم بچه مون بدنیا بیاد بعد رابطمون مثل سابق میشه.از صمیم قلب پریسا و بچه مون رو دوست میداشتم اما مثل کسی ک اعتیاد داره ب این کار وابسته شده بودم.اما اصلا فکرشو نمیکردم پریسا بمن شک کنه. پریسا هفت ماهه حامله بود ومن هی بیشتر تو لجنزاری ک بخودم درست کرده بودم غرق میشدم.ای کاش میشد ب گذشته بر میگشتم. ی شب ک عروسی دوست پریسا بود تصمیم گرفتم در نبود پریسا یکی از دخترها رو بیارم خونه.چند بار این کار رو قبلا انجام داده بودم.عصر پریسا بامن تماس گرفت و گفت با خواهرش ب آرایشگاه میره.منم ک فرصت رومناسب دیدم دختره رو ب خونمون آوردم ... حدودا یکساعت بعدش دختره رفت ومنم ک خیلی هول بودم ب پریسا زنگزدم هرچی زنگزدم جواب نداد. ب خواهرش زنگزدم اون گفت خبری از پریسا ندارم.دلواپس وعصبانی شدم. دوبار صدبار هزاربار زنگ زدم جواب نداد. داشتم دیوانه میشدم.شاید اگه حامله نبود بهش شک میکردم و دربارش فکرای بد میکردم. ساعت7شب بود.و خبری از پریسا نبود. کفشامو پوشیدم ک برم بیرون ک یکدفعه دیدم هر سه تا کفش پریسا سرجاشه.تعجب کردم.اومدم یکی یکی اتاق و آشپزخونه رو نگاه کردم .ترس تو دلم افتاد ک نکنه پریسا خونه بوده و همه چی رو دیده.. حمام و توالت رو هم نگاه کردم فقط تو کمد لباس نگاه نکرده بودم. در کمددیواری رو باز کردم..... پریسا توکمد بود اما انگار خودشو ب خواب زده. زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی بگم ...گفتم تو اینجایی ؟؟ مگه آرایشگاه نبودی؟؟ جواب نداد... وقتی تکونش دادم ی دفعه افتاد.. لباسش غرقه ب خون بود.. پریسا رگ دستش رو زده بود..و من اصلا باورم نمیشد..او همه چی رو کامل دیده بود... وقتی اونو ب بیمارستان رسوندم او تموم کرده بود دکتر گفت بخاطر خونریزی شدید مادر و بچه هردو مردن...تموم دنیا بر سرم خراب شد هنوز همه از من میپرسن چرا..مگه چ مشکلی داشتید ک پریسا خودشو کشت و فکر بچه تو شکمش رو هم نکرد... ومن فقط نگاشون میکنم و حرفی ندارم بگم.بیمارستان دوتا جنازه تحویلم داد. حالم خییلی خرابه..ب کسی چیزی نگفتم و لی زندگی ک بعد از پریسا برام مونده از عذاب طناب داربدتره. بی اختیار ب اتاق دخترمون میرم و ساعتها زانو میزنم و اشک میریزم ومیشینم لباسها و عروسکها رو نگاه میکنم.برگه های سونو و آلبوم عکس تنها یادبودیه ک _از پریسا و دخترم برام مونده. پریسا من اشتباه کردم اما این تقاصی نبود ک بخاطر یک لحظه لذت و نفهمی بخام پس بدم. تو حق زندگی داشتی. زندگی برای من تموم شده.پریسا فقط یک رویای کوتاه بود.بارها خواستم تیغ رو روی رگهام بکشم اما شهامتش رو ندارم. تیغی ک پریسا هفت بار رو دستاش کشیده بود...میخام برم اعتراف کنم اما برم چی بگم.؟؟ چی عوض میشه؟؟ پریسا برمیگرده؟؟ دخترم چی؟؟ یا امام رضا قول داده بودم ک دخترم بدنیا اومد سه تایی بیام پابوست.. پریسا خیلی ظالمی.. من صدبار گناه کردم بهت خیانت کردم اما تو یکبارب همیشه نابودم کردی.. هر روز سر خاکشون میرم.. ازشون معذرتخواهی میکنم.. اما دریغ از یک جواب... از خودم متنفرم... از همه زنهای هرزه متنفرم. دلم میخاد اون دختری رو ک اونروز آورده بودم رو بکشم..اما آخرش میبینم مقصر اصلی خودمم.... پریسا امروز پرنیا هشت ماهشه... یعنی دختر هشت ماهه چجوریه؟؟ میتونه بنشینه؟؟ تاکی باید ب پرنیا شیر بدی؟؟ حوصلم سر رفت کی صدا میزنه بابا. پریسا دامن بنفشه ک از مشهد خریدیم کی اندازشه؟؟ پریسا بخدا من نمیخاستم اینطور بشه. پریسا لعنت ب من

[ پنج شنبه 14 خرداد 1394برچسب:داستان تلخ,ناراحت کننده,, ] [ 13:10 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

بخونید

ﺁﺭﺍﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻣﺤﻠﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ
 
ﺑﺎﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺭﻓﯿﻖ ﺑﻮﺩ
 
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮای ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ که ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ.
 
ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪ .. ﺍﺳﻤﺶ ﺳﻮﮔﻞ ﺑﻮﺩ
 
ﺣﺘﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ
 
ﻭﻟﯽ آﺭﺍﺩ . . .
 
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﮔﻞ ﺑﺎﮔﺮﯾﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺯﻥ ﺷﺪﻧﺸﻮ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺷﺪﻡ
 
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﺤﻞ ﺭﻓﺘﻦ
 
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺍﺩ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺳﻔﯿﺪﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
 
ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻡ . . . ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ
 
ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﺶ ﺑﻮﺩ ﮎ ﺩﺯﺩﯾﺪﻧﺶ ﻭ ﺟﻨﺎﺯﺷﻮ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ
 
ﻫﻔﺖ ﻧﻔﺮ ﺑﻬﺶ ﺗﺠﺎﻭﺯﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ  
 
ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻫﻔﺖ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ.
 
ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﮐﺒﻮﺩ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﺩﯾﺪﻡ
 
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﻟﺒﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﻮﮔﻞ ﺑﻮﺩ
 
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺳﻮﮔﻞ ﮐﺠﺎﺱ ؟!!!
 
ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﭘﯿﺪﺍﺵ ﮐﻨﯽ ، ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﮐﺸﺖ

[ پنج شنبه 14 خرداد 1394برچسب:, ] [ 13:4 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

یـﮧ عمره کـﮧ از چشمـــ تو בورمو
 
کنار تواҐ بی تــو هر ثانیـﮧ
 

کنارҐ تــو باروךּ قـבҐ میزنــی

بــرای مـךּ ایـךּ בلخوشی کافیـﮧ

بذار حــس کنمـــ امشبو بــا منی

تــو ایـךּ لحظـﮧ چشماتــو از مـךּ نگیر

مـךּ از بوבךּ تو نفس میکشمـــ

بهتـــ قــول میـבҐ نباشی یـﮧ روز
از ایـךּ زندگــی پامو پس میکشمـــ

[ یک شنبه 10 خرداد 1394برچسب:, ] [ 12:43 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

هوس کرد


...
هوس کرבҐ امشبـــ کـﮧ בستاتو باز

בوباره تــو בستـــ خوבҐ فرض کنمـــ

تــو رو از همونی کـﮧ از مـךּ گرفتـــ
یـﮧ امشبـــ برای خوבҐ قــرض کنمـــ ...

[ یک شنبه 10 خرداد 1394برچسب:, ] [ 12:35 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

نگرانم نباش


 
בرستـﮧ بــا مــךּ ایــךּ روزا
یـﮧ ذره کمتراز پیشی
ولی تنهــا برمـــ جایی
هنوز בلواپسمــ میشی

تــو میگی حوصلـﮧ واسمــ نـבاری،حتی خیلی کمــ

ولی با آبــ و تابـــ و ذوق ، هنوز حرفامو بتـــ میگمـــ

בلم با ایــךּ همـﮧ سرבی

هنوزمــ ، از تــو نشکستـﮧ

یـﮧ قـבری عاشقتـــ هستمـــ

کـﮧ واسـﮧ هرבوموךּ بسـﮧ

اگر یکـــ ذره همــ حتی واسمـــ شبیـﮧ سابــق شــی
یـﮧ کاری میکنمـــ مثل اوایل بــازعـــاشق شــی ...

حتماٌ واستـــ مهممــ کـﮧ بهونـﮧهــامو از بهری

همینمــ واسـﮧ مـךּ بسـﮧ کـﮧ تنها باخوבمـــ قــهری

اگر چـﮧ בرב و בلهاتو تو بــا مـךּ خیلی کــمــ میگی

وقتی בاغونـﮧ اعصابتــ غرهاتو با خوבمــ میگی

اگر چـﮧ رو بـﮧ احساسمـــ בر قلبتـــ رو میبندی

ولی مابیـךּ شوخیهامــ خوבمــ בیـבمــ کـﮧ می خندی

اگر چـﮧ از خوבمــ از ایـךּ همـﮧ احساس بیزاری

خـבا رو شکر کـﮧ تو בرבام اقلاٌ کمــ نمیذاری

بـﮧ اینمــ راضیمــ گرچـﮧ همـﮧ میگـךּ ازمــ سیری

ولی وقتی کـﮧ میترسی هنوز בستامو میگیری

[ یک شنبه 10 خرداد 1394برچسب:, ] [ 12:33 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

امشب

تختخوابـــ و منو בرב بی خــوابـے
خونـﮧ ی بے تــو و اشڪـ و بــے تابی
مـךּ لباسمـــ هنوز عــطر تـــو בارهــ
غصـﮧ یڪـ لحظـﮧ تنهامـــ نمیزارهــ

[ یک شنبه 10 خرداد 1394برچسب:, ] [ 12:27 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]

یڪے انفراבی شـבه زنـבگیشــ
یڪـے باختـــ בاבه توی ساבگیشـــ
یڪـے هر چی هستـــ با בلش صاבقهـــ
یڪـے عاشقـﮧ عشقشمـــ عاشقـﮧ
خـבا چوبــــ لای چــرخ ڪـارمـــ نڪـךּ
خـבا خستـﮧ امـــ صبح بیـבارمـــ نڪـךּ ....

[ یک شنبه 10 خرداد 1394برچسب:انفرادی,افراد تنها مث من, ] [ 12:6 ] [ ♣♣[̲̅ℳ̲̅][̲̅ ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد